موجود شنی عزیز، سلام!
امیدوارم این نامه را قبل از هشت هزار و چهارصد و پانزدهمین سالگرد تولدتان دریافت کنید. یک کارت تبریک تولد هم ضمیمهی نامه کردهام. میدانم شما عاشق کارتهای تبریک هستید و از آخرین باری که یکی از آنها را گرفتید یک قرن میگذرد! چون به غیر آن پنج بچه که تابستان سال ۱۹۱۷ به دیدنتان آمدند، آدمهای انگشتشماری از راز درب پنهان گلخانه خبر دارند، و حتی بعد از شنیدن ماجرا توی کَتشان نمیرود که یک موجود شنی عجیب در ساحلی کشفنشده بتواند آرزوی بچهها برآورده کند، و حتی اگر توی کَتشان برورد به خودشان زحمت نمیدهند تا یک کارت تبریک درست کنند.
خیلی فکر کردم که باید کدام آرزو را با شما در میان بگذارم. من تا چند سال پیش آرزوهای زیادی داشتم و وقتهای تنهاییم به خیالپردازی میگذشت. مثلاً وقتی ده سالم بود با اعداد اول آشنا شدم و حدس گلدباخ را شنیدم. آن زمان ساعتها روی این مسئله فکر کردم و تقریباً مطمئن بودم که بالاخره حل میکنمش. حتی چندین بار حساب و کتاب کردم که با جایزهی یکمیلیوندلاری که با حل سوال دریافت میکنم چه کارهایی باید بکنم! خانه و ماشین بخرم، توی بانک بگذارم و سود ماهیانه بگیرم، برای دانشآموزان بیبضاعت مدرسه بسازم. ولی بعداً که آمار خواندم، فهمیدم احتمال اینکه من بتوانم برای اولین بار در دنیا موفق به حل مسئلهی قرن بشوم، مسئلهای که هیچ کدام از ریاضیدانهای بزرگ قادر به پیدا کردن جوابش نبودند، خیلی خیلی ناچیز است. مثلاً ده به توانِ منفیِ پنج! این شد که آرزوی حل حدس گلدباخ یا آرزوی رئیسجمهور شدن یا آرزوی دانشمند شدن را کنار گذاشتم. الان که در خدمت شما هستم، یک دانشجوی سادهی مهندسیام که انتظار نمیرود دنیا را متحول کند یا کاری را «برای اولین بار» انجام دهد. شاید حق با شما بود، شاید رابرت هم بعد از چند سال ماجرا را فراموش کرده باشد و دیگر فرصتی برای آرزو کردن نداشته باشد.
ولی میدانید، چند روز پیش که سرگذشت آقای گریگوری پِرِلمان را خواندم، فهمیدم که محاسباتم چندان درست نبود. آقای پرلمان یک معلم ریاضی روس است. او چند سال قبل توانست یکی از مسائل هزاره را حل کند و برنده جایزه یک میلیون دلاری شد (هرچند جایزه را نپذیرفت!) اگر آقای پرلمان هم مثل من از دانش آمارش کمک میگرفت ریاضی را کنار میگذاشت و شغل موجهتری را انتخاب میکرد. آنوقت هیچ وقت مسئلهی هزاره را حل نمیکرد. اگر همهی آدمها مثل من فکر میکردند دنیای ما زیباییهای امروز را نداشت. انقلابها رخ نمیدادند. علم پیشرفت نمیکرد. آقای لوترکینگ هم آن سخنرانی معروفش (من رویایی دارم) را ایراد نمیکرد. خدا را شکر که آدمها هنوز هم رویا دارند.
به هر حال، اخیراً من زندگی بدون آرزویی داشتم. شاید فقط سالی یکبار برای فوت کردن کیک تولدم آرزو میکردم. آخرین بارش همین پنجاه روز پیش برای تولد هجدهسالگیام طبق معمول آرزو کردم و شمعها را فوت کردم. با این حال، انتظار نداشتم که بهزودی برآورده شود. ولی انگاری موقع فوتکردن قاصدکی از روی زمین بلند شده، سوار باد شده، ساحل ناشناخته را پیدا کرده و آرزوی من را به گوش شما رسانده باشد. وگرنه، چطور ممکن است که دقیقاً در آخرین روز از این سال عجیب و غریب آدم به آرزوی تولدش برسد؟ البته جملهی شما را هنوز در گوشم دارم: «همه چیز تا غروب خورشید به حالت اولیه برمیگرده. برای اینکه آرزوها فقط در طول روز دوام میارن.» ولی بعضی آرزوها حتی اگر برای مدت کوتاهی برآورده بشوند برای آدم کافیست. تازه اگر بتوانم مثل رابرت قطبنما را به دست خلبان برسم، خلبان به خانه برمیگردد و آرزو به حقیقت میپیوندد.
از شما ممنونم بابت تمام آرزوهایی که برآورده کردهاید.
برایان را از طرف من ببوسید.
دوستدار شما؛ علی.
پ.ن۱: این هم عکس از کارت تبریک تولد:
پ.ن۲: یادم رفت که معرفی کنم! موجود شنی، کاراکتر اصلی فیلم و کتاب «پنج بچه و شنی»ـه که قدرت جادویی در برآورده کردن آرزوها داره. فیلم رو چندین بار وقتی بچه بودم دیدم و (در کنار شگفتانگیزان!) بهترین فیلم کودکیم محسوب میشه. چون جمعیت خانوادهی ما شبیه خانوادهی فیلمه و با کاراکترها همزادپنداری میکنم. این هم عکسی از سکانس پایانی فیلم، که دلم نیومد اینجا نذارمش!
پ.ن۳: از آقاگل متشکرم که این چالش نامهنویسی رو راه انداختند. همچنین از پرندهی گرامی که منو به این چالش دعوت کردند. از ابوالفضل و محمدعلی هم میخوام که اگر مایل بودند نامهای بنویسند :)
درباره این سایت