۱- راه تو را میخواند
شنبه، بیست و سوم شهریور، بالاخره نتایج کنکور اومد. رتبهام دو رقمی شد. و همون رشته و دانشگاهی قبول شدم که از پنج یا شش سال پیش آرزو میکردم. بالاخره نتیجهٔ زحمتهام رو گرفته بودم، و این خیلی هیجانانگیز بود!
ولی من بیشتر از اینکه خوشحال باشم، نگران بودم. میدونستم دانشگاه پر از فرصتها و آزادیهای جدیده. ولی اینها تهدید هم محسوب میشدند. اگه نتونم دوست پیدا کنم؟ اگه با همخوابگاهیها کنار نیام؟ اگه به می و معشوق و لهو و لعب کشیده بشم؟! و هزار تا امّا و اگر دیگه. من بودم و یه چمدون سوالِ بیجواب و یه مسیر ناآشنا.
۲- زندگی شیرین میشود
سهشنبه، دوم مهر، راهی تهران شدم. خودم بودم و چندتا چمدون وسایل برای زندگی جدید، و یه ذهن آشفته و نگران. تنها وسط ۱۰ میلیون ناآشنا.
برای ثبتنام خودم رو رسوندم به دانشگاه. اونجا بود که برای اولین بار، یکی از همون آدمهای ناآشنا، دستم رو گرفت و راهنماییام کرد و کنارم موند. یه پسر دانشجوی شمالی که خودش هم ورودی بود. من اولین دوستم رو پیدا کردم، به همین راحتی :)
بعد از ثبتنام، اردوی چندروزهٔ مشهد بود. اردو فرصت خوبی بود که با بقیهٔ بچههای دانشگاه آشنا بشیم. توی صحبتهام با بچههای ورودی و دانشجوهای سالبالایی، فهمیدم فقط من نیستم که سردرگمم. همه در ابتدای مسیر تازهای بودیم که انتهاش معلوم نبود. و این، برای من دلگرمی بزرگی بود! حالا میدونستم که تنها نیستم. هر اتفاقی که قراره بیفته، ما همه با هم هستیم و به کمک همدیگه راهمون رو پیدا میکنیم.
۳- .ولی افتاد مشکلها!
امروز، جمعه، بیست و ششم مهره. دو روز وقت دارم و باید برای امتحان میانترم ریاضی هفتهٔ بعد بخونم، برای زبان ارائه آماده کنم، سوالات کلاس حلتمرین فیزیک و ریاضی و برنامهنویسی و کارگاه رو حل کنم و بنویسم و بفرستم، ثبتنام دانشگاه و بنیاد رو تکمیل کنم، و حتی برای کلاس خوشنویسی که هفتهی قبل ثبتنام کردم، سرمشقم رو تمرین کنم!
دقیقاً احساس اون پسر داخل عکس رو دارم و هرجور حساب میکنم نمیرسم که همهٔ کارها رو انجام بدم. اینجا به یه دروغ بزرگ پی بردم، اینکه میگن یه سال برای کنکور بخون و بقیهٔ زندگی رو لذت ببر :دی. باید بنشینم و یه برنامهریزی جدی بکنم برای درسخوندن و کارهای دانشگاه. حالا حالا ها قرار نیست از زندگی لذت ببرم :)
پ.ن۱: اون پسر شمالی که دربارهاش گفتم، یکی از بلاگرهای بیانه. در واقع از طریق یکی از بلاگرهای دیگه باهاش آشنا شده بودم. و به تازگی فهمیدم که او کسی نیست جز مستر مرادیِ محبوب و مشهور D: البته این روزها با اسم و آدرس جدید توی بلاگ مینویسه، که از دادن آدرسش معذورم! سهشنبهٔ هفتهٔ آینده هم تولدشه. لذا بشتابید و تولدش و قبولی دانشگاهش رو تبریک بگید و ازش شیرینی طلب کنید (((:
پ.ن۲: به کنکوریهایی که اینجا رو میخونند توصیه میکنم حتماً این مقاله از آقا بنیامین رو بخونند.
به علیآباد خوش آمدید! اینجا قرار است خانهی مجازی من باشد. من کیام؟ یک علیِ نحیفِ درسخوانِ برنامهنویسِ سربههوا که یواش یواش از کنج میز تحریرش دارد سر میخورد توی بغل جامعه. این روزها منتظر آمدن نتایج کنکور است و مشغول انتخاب رشته و در حال و هوای خداحافظی با یک عالمه دوستان اهل دل و معلمان عزیزتر از جان. و حالا وسط این وانفسا به سرش افتاده که اولین وبلاگ زندگیاش را تأسیس کند، به قول بچهها «همین الان، یهویی!»
علیآباد قرار است برایم یک آشیانهی آرام و دوستداشتنی باشد. جایی مثل حیاط خانهی مادربزرگ، کتابخانهی دنج انتهای راهروی مدرسه، یا زیر گنبد آجری مسجد سید. از آن جاهایی که میشود ساعتها با یک دوست نازنین نشست و گفت و شنید و خندید و عقربههای ساعت را فراموش کرد. و حالا اینجا من از خودم مینویسم و از شما میخوانم. باشد؟ بزن بریم!
پ.ن. عنوان نوشتهام یک عبارت معروف بین ما برنامهنویسهاست. وقتی برای اولین بار با دنیای یک زبان برنامهنویسی جدید آشنا میشویم، با آن زبان برنامهای مینویسیم که بتواند عبارت "Hello, World!" را در خروجی چاپ کند. و این یعنی ما موفق شدیم با یک زبان جدید به دنیا سلام کنیم!
به بهانهی چالش عکس بچگی در اینستاگرام!
توی این عکس دو سال و دو ماه دارم. مکانش خونهی ننهآقاست (مادربزرگ پدریم). این تنها عکسیه که از بچگیام توی آلبوم خانوادگی پیدا کردم. از اون زمان البته خیلی تغییر کردم! الان دیگه موهام فر نیست، تپل نیستم و لبهای سرخی ندارم. الان دیگه دو سال و دو ماه از درگذشت ننهآقا میگذره. تقویم رو نگاه میکنم. بیستونهم ربیعالاول بود. شبِ ماهِ نو بود.
ما سهتا برادر بودیم و تقریباً هر شب دعوا داشتیم که کی پیش مامان و بابا بخوابه. خب ابوالفضل چون داداش کوچیکه بود اکثراً بغل مامان رو میبرد. من و محسن، یکی راست و یکی چپ بابا. هرکدوم یه دستش رو بغل میکردیم. باید عدالت به بهترین وجه ممکن اجرا میشد. بابا حق نداشت سرش رو به طرف یکی بچرخونه یا یکی رو بیشتر قربونصدقه بره یا یکی رو بیشتر ناز کنه!
چند هفته پیش که یاد این خاطرات افتادم، توی خوابگاه بودم و خاموشی زده بودیم. شاید اولین بار بود که دلتنگ خانواده میشدم. بالشتم رو بغل کردم و یهکمی دلم برای خودم سوخت! البته میدونستم که آخر هفته دوباره بغل مامان رو دارم، ولی میدونی چند ماه میشه که کنار بابا نخوابیدم؟ یک، دو، سه، چهار، پنج، شش، هفت، هشت ماه. دویستوچهل روز. بیشتر از خودم برای بابا غصه میخورم. یعنی توی این دویستوچهل روز بابا چند بار بالشتش رو بغل کرده؟ چند بار گریه کرده؟ الان که دارم اینها رو مینویسم، بعد از یه سال، دوباره چشمهام خیس شده.
روی میزی از میزهاتان در مکان، یک سکه بگذارید و دولّا از بالا نگاهش کنید: آن را یک دایره میبینید. حالا خود را پس بکشید به لبِ میز و کمکم چشم را پایین ببرید، و ببینید که شکل سکه هر لحظه بیضویتر مینماید، تا آنکه عاقبت، وقتی چشمها درست مقابل سطح میز قرار گرفت، خواهید دید که سکه دیگر حتی بیضی هم نیست و به چشم شما چیزی جز یک خط مستقیم نمیآید. اگر سکهتان به جز دایره، هر وضع دیگری هم داشته باشد، مثلث یا مربع یا یک چندضلعی باشد، باز هم وقتی با چشمی بر لب میز نگاهش کنید، دیگر چیزی جز یک «خط مستقیم» نمیبینید… به «پختستان» خوش آمدید!
«پختستان» رو چند روز پیش خوندم. کتابی با ایدهای متفاوت و تمثیلی بدیع. دنیای داستان، صفحهای تخت و گسترده است و راوی داستان، آقای مربعی به طول ضلع یازده اینچ! مردم در این دنیا به شکل چندضلعیاند و شکلشون گویای طبقهی اجتماعیشون. مثلثها قشر کارگران و سربازان رو تشکیل میدن. مربعها و مخمسها کارمند و معلمن. ششضلعیها و بالاتر اعیانن، و در نهایت دایرهها حاکمان و کاهنان سرزمین هستن. البته اینها همه مربوط به مردهاست. جماعت نسوان چیزی به جز خط مستقیم نیستن، و البته امکان تحصیل یا کسب منصب دولتی رو ندارن!
نیمهی ابتدای کتاب به شرح آقای مربع از دنیای دوبُعدیشون اختصاص داره. از توصیف شرایط جوی و معماری خانهها در پختستان گرفته، تا ماجرای انقلاب ناکام اشکال برای تغییر حکومت! این بخش بیشتر به نقد جامعه میپردازه که البته بیشباهت به دنیای امروزیِ ما انسانها نیست.
نیمهی دوم کتاب که اوج داستانه، قصهی مواجههی آقای مربع با دنیاهای جدیده که معرفت جدیدی بهش میده. چند روز مانده به شروع هزارهی سوم، کُرهای به ملاقات مربع میاد و راز بُعد سوم و جهان واقعی رو براش افشا میکنه.
چی شد که خوندمش؟
اسم و ماجرای کتاب رو چند سال پیش شنیده بودم. تا اینکه سر کلاس ریاضیدو استادمون چند معما از ابعاد چهار و بالاتر رو مطرح کرد و قرار شد که خودمون به اون مسائل فکر کنیم. این تلنگر باعث شد که یاد کتاب بیفتم؛ شاید همونطور که مربع تونست با جهان بالاتر آشنا بشه، من هم بتونم به روش مشابه با جهان چهاربعدی مواجه بشم!
چه کسی باید این کتاب رو بخونه؟
اگر مثل من شیفتهی ریاضیات و هندسه هستید، این کتاب براتون تجربهی هیجانانگیزی رو به دنبال داره و دیدتون به دنیای اشکال رو گسترش میده. در بعضی مدارس دنیا، معلمهای ریاضی از این داستان برای آموزش شهود هندسی به دانشآموزها استفاده میکنند.
پند اخلاقی؟!
آقای مربع بعد از آشنایی با حقایق بُعد سوم، رسالت پیدا کرد تا اهالی پختستان رو با این بینش جدید آشنا کنه. تصمیم گرفت که برای شروع، این راز رو با نوهی مسدس(ششضلعی)ش در میان بذاره. پس به این ترتیب شروع کرد که «اگر نقطه رو در یک جهت به طول سه اینچ امتداد بدیم، خطی به طول سه اینچ ترسیم میشه. اگر خط رو در جهتی موازی با خودش امتداد بدیم، مربعی میسازه که هر ضلعش سه اینچ طول داره. حالا اگر این مربع رو سه اینچ در جهت بالا امتداد بدیم.» نوه پرسید: «جهت بالا یعنی رو به شمال؟» آقای مربع که اسباببازی مربعشکلی رو در دستش تکان میداد: «نه! رو به بالا. نه شمال و نه راست. در جهتی عمود بر اینها. مربع رو حرکت میدهیم. یک جایی. نه دقیقاً اینطور، بلکه یک طوری.» نوه از حرکات دست پدربزرگ به خنده میافته: «درسم نمیدهید، دستم میاندازید!» و اتاق رو ترک میکنه.
برای نوهی مربع، حقیقت دنیای سهبعدی خندهدار به نظر میرسید چون همچین چیزی با تجربهاش و آنچه تا به حال دیده هیچ سازگاری نداشت. در واقع ذهنش محصور به جهتهای شمال و جنوب و راست و چپ بود که در زندگی روزمره لمس کرده بود. مثل کاهنانی که در پایان کتاب مربع رو به حبس ابد محکوم میکنند چون مردم رو به چیزی فرا میخونده که قابل دیدن و تجربه کردن نیست! همون طور که نویسنده اشارهی کوتاهی میکنه، این دیدگاه رو میشه «از پختستان تا فکرستان» تعمیم داد. حتماً داستان محاکمهی گالیله در کلیسا رو شنیدید. گالیله از یافتههای علمی صحبت میکرد در حالی که قوهی تفکر کشیشها محدود به برداشتشون از کتاب مقدس بود و هیچ نگاهی عمود بر مذهب رو تحمل نمیکردند.
یکی از نتایج این کتاب برای من، این بود که ذهنم رو به چند بعد محدود نکنم. اگر یک پدیدهای برام غیرقابل فهمه و هرچه در راستای تفکرم اون رو تحلیل و جلو عقب میکنم به درکی نمیرسم، شاید برای اینه که دریچهی ذهنم رو برای بُعد جدیدی از شناخت بستهام. «رو به بالا، نه رو به شمال» شعار آقای مربع بود. این شعار رو به یاد میارم هروقت خودم یا دیگری رو اسیرِ ابعاد و باورهایی دیدم که نمیذاره جهان و پدیدهها رو اونطور که واقعاً هستند ببینیم.
چند تمرین ریاضی :)
گفتم که چند مسئله در کلاس ریاضیدو باعث شد سراغ این کتاب بیام. شما هم اگه علاقهمند هستید میتونید دربارهشون فکر کنید.
مسئله اول: در صفحه، دایره یعنی مجموعه نقاطی که از مرکز فاصلهی مشخصی دارند. در فضا، کره متشکل از نقاط سهبعدیه که فاصله یکسانی از مرکز کره دارند. به همین ترتیب میتونیم گوی چهاربعدی رو تعریف کنیم: مجموعه نقاطی در فضای چهاربعدی که فاصله ثابتی از مرکز گوی دارند. ما مساحت دایره و حجم کره رو محاسبه میکنیم. حالا، اندازه این گوی فرضی چهاربعدی چقدره؟
مسئله دوم: خط، امتداد نقطه است. مربع، امتداد خط. مکعب، امتداد مربع در بعد سوم. پس میتونیم قیاس کنیم که با امتداد مکعب در بعد چهارمی، به ابرمکعب میرسیم. میتونیم تعریفمون رو به بعد پنجم و ششم و. هم گسترش بدیم. درباره مکعب چی میدونیم؟ مکعب هشت رأس، دوازده یال، و شش وجه داره. این اعداد برای یک ابرمکعب به چه صورته؟ در حالت کلی، یک مکعب n-بعدی دارای چند وجه m-بعدیه؟
شکل: نمایی فرضی از ابرکره و ابرمکعب!
البته برای مسئله اول به دانش انتگرال و المانگیری نیاز دارید. ولی مورد دوم رو میتونید با ریاضیات دبیرستان و کشف الگوهای عددی بررسی کنید.
پ.ن۱: کتاب مربوط به قرن نوزدهم میلادیه و نثر قدیمی داره. خوشبختانه یا متأسفانه، مترجم فارسی تلاش کرده تا سبک کهن متن رو حفظ کنه. در نتیجه کتاب پر از لغات قدیمی و ناشناخته است و احتمالاً اگه انگیزهی کافی برای خوندنش نداشته باشید، بعد از چند صفحه کتاب رو دور میاندازید! امروز فهمیدم که چند اقتباس سینمایی هم از این کتاب موجوده. یکیش Flatland(2007) که یک انیمیشن بلند یکساعتونیمه است. مورد دیگه Flatland: The Movie که انیمشین کوتاه نیمساعته است و از نظر تکنیکی کیفیت بالاتری داره. عکس ابتدای پست رو هم از پوستر همین فیلم برداشتم. اگه حوصله خوندن کتاب رو ندارید و با انیمیشن حال میکنید، دیدنش توصیه میشه. هرچند بسیاری از بخشهای کتاب لاجرم در فیلم حذف شدند، و شاهد تغییراتی هستیم. مثلاً در فیلم زنها تکبعدی نیستند و از حقوق برابری نسبت به مردها برخوردار شدهاند :)
پ.ن۲ (کرونا!): این روزها همهی ما توی شبکههای مجازی، اطلاعات زیادی درباره این ویروس جدید و راههای مقابله و پیشگیریاش دریافت میکنیم. احتمالاً هر حرفی بزنم تکرار مکرراته. با این حال شاید خوندن این کتابچه براتون مفید باشه: [لینک] این دستورالعمل توسط کارگروه مقابله با کرونا در شانگهای نوشته شده، و گروه زبان چینی دانشگاه تهران به فارسی ترجمه کردهاند. بخونیدش، دستهاتون رو بشورید، و مراقب خودتون و خانوادهتون باشید!
موجود شنی عزیز، سلام!
امیدوارم این نامه را قبل از هشت هزار و چهارصد و پانزدهمین سالگرد تولدتان دریافت کنید. یک کارت تبریک تولد هم ضمیمهی نامه کردهام. میدانم شما عاشق کارتهای تبریک هستید و از آخرین باری که یکی از آنها را گرفتید یک قرن میگذرد! چون به غیر آن پنج بچه که تابستان سال ۱۹۱۷ به دیدنتان آمدند، آدمهای انگشتشماری از راز درب پنهان گلخانه خبر دارند، و حتی بعد از شنیدن ماجرا توی کَتشان نمیرود که یک موجود شنی عجیب در ساحلی کشفنشده بتواند آرزوی بچهها برآورده کند، و حتی اگر توی کَتشان برورد به خودشان زحمت نمیدهند تا یک کارت تبریک درست کنند.
خیلی فکر کردم که باید کدام آرزو را با شما در میان بگذارم. من تا چند سال پیش آرزوهای زیادی داشتم و وقتهای تنهاییم به خیالپردازی میگذشت. مثلاً وقتی ده سالم بود با اعداد اول آشنا شدم و حدس گلدباخ را شنیدم. آن زمان ساعتها روی این مسئله فکر کردم و تقریباً مطمئن بودم که بالاخره حل میکنمش. حتی چندین بار حساب و کتاب کردم که با جایزهی یکمیلیوندلاری که با حل سوال دریافت میکنم چه کارهایی باید بکنم! خانه و ماشین بخرم، توی بانک بگذارم و سود ماهیانه بگیرم، برای دانشآموزان بیبضاعت مدرسه بسازم. ولی بعداً که آمار خواندم، فهمیدم احتمال اینکه من بتوانم برای اولین بار در دنیا موفق به حل مسئلهی قرن بشوم، مسئلهای که هیچ کدام از ریاضیدانهای بزرگ قادر به پیدا کردن جوابش نبودند، خیلی خیلی ناچیز است. مثلاً ده به توانِ منفیِ پنج! این شد که آرزوی حل حدس گلدباخ یا آرزوی رئیسجمهور شدن یا آرزوی دانشمند شدن را کنار گذاشتم. الان که در خدمت شما هستم، یک دانشجوی سادهی مهندسیام که انتظار نمیرود دنیا را متحول کند یا کاری را «برای اولین بار» انجام دهد. شاید حق با شما بود، شاید رابرت هم بعد از چند سال ماجرا را فراموش کرده باشد و دیگر فرصتی برای آرزو کردن نداشته باشد.
ولی میدانید، چند روز پیش که سرگذشت آقای گریگوری پِرِلمان را خواندم، فهمیدم که محاسباتم چندان درست نبود. آقای پرلمان یک معلم ریاضی روس است. او چند سال قبل توانست یکی از مسائل هزاره را حل کند و برنده جایزه یک میلیون دلاری شد (هرچند جایزه را نپذیرفت!) اگر آقای پرلمان هم مثل من از دانش آمارش کمک میگرفت ریاضی را کنار میگذاشت و شغل موجهتری را انتخاب میکرد. آنوقت هیچ وقت مسئلهی هزاره را حل نمیکرد. اگر همهی آدمها مثل من فکر میکردند دنیای ما زیباییهای امروز را نداشت. انقلابها رخ نمیدادند. علم پیشرفت نمیکرد. آقای لوترکینگ هم آن سخنرانی معروفش (من رویایی دارم) را ایراد نمیکرد. خدا را شکر که آدمها هنوز هم رویا دارند.
به هر حال، اخیراً من زندگی بدون آرزویی داشتم. شاید فقط سالی یکبار برای فوت کردن کیک تولدم آرزو میکردم. آخرین بارش همین پنجاه روز پیش برای تولد هجدهسالگیام طبق معمول آرزو کردم و شمعها را فوت کردم. با این حال، انتظار نداشتم که بهزودی برآورده شود. ولی انگاری موقع فوتکردن قاصدکی از روی زمین بلند شده، سوار باد شده، ساحل ناشناخته را پیدا کرده و آرزوی من را به گوش شما رسانده باشد. وگرنه، چطور ممکن است که دقیقاً در آخرین روز از این سال عجیب و غریب آدم به آرزوی تولدش برسد؟ البته جملهی شما را هنوز در گوشم دارم: «همه چیز تا غروب خورشید به حالت اولیه برمیگرده. برای اینکه آرزوها فقط در طول روز دوام میارن.» ولی بعضی آرزوها حتی اگر برای مدت کوتاهی برآورده بشوند برای آدم کافیست. تازه اگر بتوانم مثل رابرت قطبنما را به دست خلبان برسم، خلبان به خانه برمیگردد و آرزو به حقیقت میپیوندد.
از شما ممنونم بابت تمام آرزوهایی که برآورده کردهاید.
برایان را از طرف من ببوسید.
دوستدار شما؛ علی.
پ.ن۱: این هم عکس از کارت تبریک تولد:
پ.ن۲: یادم رفت که معرفی کنم! موجود شنی، کاراکتر اصلی فیلم و کتاب «پنج بچه و شنی»ـه که قدرت جادویی در برآورده کردن آرزوها داره. فیلم رو چندین بار وقتی بچه بودم دیدم و (در کنار شگفتانگیزان!) بهترین فیلم کودکیم محسوب میشه. چون جمعیت خانوادهی ما شبیه خانوادهی فیلمه و با کاراکترها همزادپنداری میکنم. این هم عکسی از سکانس پایانی فیلم، که دلم نیومد اینجا نذارمش!
پ.ن۳: از آقاگل متشکرم که این چالش نامهنویسی رو راه انداختند. همچنین از پرندهی گرامی که منو به این چالش دعوت کردند. از ابوالفضل و محمدعلی هم میخوام که اگر مایل بودند نامهای بنویسند :)
درباره این سایت